جدول جو
جدول جو

معنی نوبت دار - جستجوی لغت در جدول جو

نوبت دار
(رَ)
کشیکچی. گارد خاص. (یادداشت مؤلف). نوبه دار. نوبتی دار. رجوع به نوبتی دار شود: به شب با هر کدام که او را بایستی بر آن منظر بخفتی و در زیر منظر نوبت داران بخفتند، قضا را نوبت داری را نظر در این کنیزک آمده بود. (اسکندرنامه نسخۀ خطی). بیامد تا سراپردۀ شاه، هیچ کس در آنجا نبود الا دو مرد نوبت دار. (اسکندرنامه). خادمان و نوبت داران شاه را خبر کردند. (اسکندرنامه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

خدمتکاری که شربت درست می کند و انواع نوشیدنی ها و لوازم شربت خانه به او سپرده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوب دار
تصویر چوب دار
کسی که کارش خرید و فروش گوسفند است، گله دار، گوسفنددار، گرزدار، چوبک زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صوبه دار
تصویر صوبه دار
حاکم، والی، فرماندار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوشت دار
تصویر گوشت دار
دارای گوشت، پرگوشت، فربه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چوبه دار
تصویر چوبه دار
تیر چوبی یا فلزی بلندی که محکوم به اعدام را از آن حلق آویز می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
دارندۀ پوست، که پوست دارد، رجوع به پوست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دُو طَ لَ)
که صاحب اصل و نسب است. که اصیل است. نژاده:
گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسب داران گوهر باد برجای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رِشْ / رُشْ وَ / وِ خوَرْ / خُرْ)
نایب. قائم مقام. (ناظم الاطباء). که در امری بجای دیگری نیابت و اقدام کند. خلف و جانشین:
چاه داری در بن چاهش فکن
ای نیابت دار پور آبتین.
خاقانی.
وگر خواهی کزین منزل امان آن سرا یابی
امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو.
خاقانی.
، گماشته. وکیل. (ناظم الاطباء). رجوع به نایب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
توأم با نکبت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(غُ غُ اُ دَ)
کناره جستن و مجال و میدان به حریف واگذاشتن. مقابل نوبت گرفتن:
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر تو را نوبت آید به سر.
فردوسی.
پیر است چرخ و اختر بخت تو نوجوان
آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد.
ظهیر (از آنندراج).
سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورت است که نوبت دهد به زاغ.
سعدی.
، مجال دادن. فرصت دادن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ)
جائی که در آن بارگاه افراخته باشند. نوبتگه. (ناظم الاطباء) :
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان می کرد هر دم تحفه ای نو.
نظامی.
نهادش بر بساط نوبتی گاه
به نوبت گاه خویش آمد دگر راه.
نظامی.
، جای نوبتیان. کشیک خانه:
همه لشکر به خدمت سر نهادند
به نوبتگاه فرمان ایستادند.
نظامی.
طرفداران ز سقسین تا سمرقند
به نوبتگاه درگاهش کمربند.
نظامی.
، نقاره خانه و جائی که در آن نوبت می نوازند و موزگان می زنند. نوبتگه. (ناظم الاطباء) ، زندان. بندی خانه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ)
مانند نوبتی. چون نوبتی. جنیبت وار:
سبز خنگ سپهر پیوسته
نوبتی وار زیر زین تو باد.
انوری
لغت نامه دهخدا
(چَ نَ)
دارای گوشت، سمین و فربه و تناور، (ناظم الاطباء)، بسیارگوشت، پرگوشت، گوشتالود، گوشتالو،
- میوه (کدو، بادنجان) گوشت دار، که قسمت مأکول میان پوست و هستۀ آن نیک پر باشد
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دارندۀ صوبه. حاکم وفرمانروای صوبه: ناصرخان حاکم و صوبه دار آن مملکت روانۀ جلال آباد و از آنجا به پیشاور... آمد. (مجمل التواریخ گلستانه ص 77). رجوع به صوبه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دوات دار. داوی. (یادداشت مؤلف) : امیر چون رقعه بخواند بنوشت و به غلامی خاص داد که دویت دار بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). و رجوع به دوات دار شود
لغت نامه دهخدا
(اُ کُ)
توبه کار. تائب و نادم و پشیمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ)
در اصطلاح کارخانه ها، کارگری که پس از چند ساعت کار، چند ساعت تعطیل دارد و ازاین رو کار او گاهی به اول روز و گاهی از نیمه به بعد و گاهی اول شب و گاهی از نیمه به بعد است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ / کِ)
دربان بارگاه و خیمۀ بزرگ. (ناظم الاطباء). نگهبان خیمه. (آنندراج). پاسبان. محافظ. نگهبان. کشیکچی:
درآوردشان نوبتی دار شاه
قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه.
نظامی (از آنندراج).
هر آن موری که یابد بر درش بار
سلیمانیش باید نوبتی دار.
نظامی.
زهی سرخیل سرهنگان اسرار
سخن را تا قیامت نوبتی دار.
نظامی.
، زندان بان، رئیس نقاره چیان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ / لِ)
هرچیز که دارای سر تیز باشد. (ناظم الاطباء). که سری تیز و باریک دارد
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیابت دار
تصویر نیابت دار
قایم مقام جانشین، وکیل
فرهنگ لغت هوشیار
نکبت بارنده: خواریبار رنج آور توام با نکبت: آن همه از یک زندگی نکبت بار گذشته بغض و دل پری داشت
فرهنگ لغت هوشیار
دارای گوشت، فربه چاق گوشتالو. یا میوه کدو بادنجان گوشت دار. آنچه قسمت ماکول میان پوست و هسته آن کاملا پر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوبه دار
تصویر صوبه دار
حاکم والی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صورت دار
تصویر صورت دار
دارای تصویر صاحب شکل، مصور نقاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شربت دار
تصویر شربت دار
خدمتکاری که انواع شربت و شراب و آب در تصرف اوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوست دار
تصویر پوست دار
آنک پوست دارد دارنده جلد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوات دار
تصویر دوات دار
آمه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دویت دار
تصویر دویت دار
آمه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوبه دار
تصویر صوبه دار
((صَ بِ))
حاکم
فرهنگ فارسی معین
اسم پشیمان، تائب، تواب، توبه کار، نادم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تر، خیس، مرطوب، نمناک، نم دار
متضاد: خشک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فلاکت آمیز، مفلوکانه، منحوس، نکبت آلود، پرمشقت، رنجبار
فرهنگ واژه مترادف متضاد